با سلام.
من بارها برایم اتفاق افتاده بود که وقتی شبها به خواب میرفتم د ست در لحظه ای که داشت هشیاریم از دست میرفت و خوابم میبرد ناگهان در جوی قرار میگرفتم که با یک نیروی مغناطیسی بسیار قوی روحم به سمت بالا کشیده میشد .من به قدری از این حالت دچار وحشت میشدم که ضربان قلبم به شدت بالا میرفت و از خواب میپریدم. واقعا نمی دانستم که به این عالم بین بیداری و خواب که در آن ناخواسته چنین اتفاقی را تجربه میکردم چه نامی باید بدهم .ولی خوب یادم هست اولین باری که این مسئله را تجربه کردم زمانی بود که به شدت ِغمگین و ناامید بودم و آرزوی مرگ میکردم .شب بود و من کنار بخاری در رخت خوابم
دراز کشیده بودم و طبق معمول به مردن و اینکه ای کاش زندگیم خاتمه پیدا کند فکر میکردم . کم کم چشمانم گرم خواب شدند و درست در لحظه ای که داشت خوابم میبرد ناگهان در تونلی قرار گرفتم که بی انتها بود و روح من با قدرت غیر قابل وصفی به سمت داخل این تونل کشیده میشد. من در کانالی قرار داشتم که از یک طرف جسمم مقاومت میکرد و سعی در نگه داشتن روحم داشت و از طرف دیگر قدرتی شگفت انگیز ر حم را به سمت خودش میکشید. روح من ناگهان با سرعت نور شروع به جداشدن از جسمم کرد و ناگهان از جسمم جدا شد . روح در فاصله ی یک متری بالای جسمم به حالت خوابیده معلق مانده بود . همه جا تاریک بود . خواستم همسرم را که کنا رم خواب بود صدا بزنم ولی متوجه شدم که لبهایم از هم باز نمیشوند. خواستم مادرم را که در اطاق دیگری بود صدا کنم که حس کردماصلا چیزی به عنوان لب و دهان ندا رم و خواستم با حنجره ام همسرم را صدا کنم ولی فقط صدای نامفهوم اوووم از حنجره ه ام خا رج میشد که متوجه شدم همسرم قادر به شنیدنش نیست. من در سمن چپ روحم در فاصله ی دو متری دو مرد را دیدم که در تاریکی ایستاده بودند .با لباسهایی گرد و خاکی . صو
صورتهایشان را به خاطر تاریکی نمیدیدم ولی میدانستم که لباسهایشان خاکی است درست مثل لباس کارگرانی که از صبح تا شب کلنگ زده باشند . یکی قد بلند تر بود و دیگری قدی متوسط داشت . آنها چیزی نمیگفتند و من باور داشتم که منتظرند ببینند تکلیف من چه خواهد شد .من فهمیدم که آنها آنک
انکر و منکرند .وحشت کر ه بودم . مطمئن بودم که بسیار عاجزم . چون قادر به استفاده از لبهایم و حنجره ام نبودم از دل خدا را صدا کردم . در قلبم گفتم خدایا کمکم کن .یک بار ،دو بار ، سه بار صدایش کردم ولی جز سکوت و تاریکی چیز دیگری نبود . من دریافتم که این بی توجهی خداوند به من ،به خاطر ناامیدی خودم از حضرت حق بوده است . در نهایت ناتوانی این بار گفتم یا فاطمه ی زهرا به فریادم برس . میدانم که قابل باور برای خیلی ها نیست .و شاید اگر خودم هم چنین تجربه ای نداشتم باورش برایم سخت بود . با یک بار صدا زدن بانو فاطمه زهرا علیهاالسلام ستاره ای کوچک به رنگ سبز دیدم که از عمق تاریکی تونل به سمتم آمد . هرچه آن نور سبز به من نزدیکتر میشد میزان کشش نیروی مغناطیسی که روحم را به سمت خودش میکشید کمتر میشد . تا اینه ستا ه ی سبز رو بروی من قرار گرفت . اصطلاحا میتوان گفت فیس تو فیس شدیم . در این لحظه دیگر آن کشش مغناطیسی قطع شد تونل تاریک رفت و دیدم در فضای اطاق هستم .حالا ستاره به سمت شانه ی چپم حرکت کرد و هرچه به رخت خوابم نزدیکتر میشد روحم هم به جسمم نزدیک میشد . روحم به جسمم برگشت ولی ستاره به سمت آتش بخاری و صورت من یعنی صورت جسمی من به تابعیت از ستاره به سمت آتش چرخانده شد من بدون آنکه خودم بخواهم با چشمان باز به آتش بخاری نگاه میکردم و ستاره ی سبز محو شد
. من گمان کنم چرخش غیر ارادی صورتم به سمت آتش هشداری از جانب حضرت پروردگار به من است که هرگز از کمکهایش نا امید نشوم . این اولین تجربه ی من بود . ولی بعد از آن بدون نا امیدی از حضرت حق چندین بار نا خواسته در شرایط جذب روح توسط یک نیروی مغناطیسی قرار گرفتم ولی از ترس ناگهان هشیار شدم.آخرین بار دیشب در لحظه ای که داشت خوابم میبرد شنیدم که صدایی به
من گفت ای روح از کالبد تن به در آی و ماوراءالطبیعه را از عالم بالا بنگر . باز هما
ن کشش بود که روحم را میکشید و در گوشم صدای زنگی ممتد مثل آژیر میشنیدم. میخواستم تسلیم شوم که علتش حس کنجکاویم بود ولی باز ترسیدم و با مقاومت به جسمم برگشتم.