قالب وردپرس قالب وردپرس قالب فروشگاهی وردپرس وردپرس آموزش وردپرس
تجربه نزدیک به مرگ
احساس توقف زمان در هنگام تجربه نزدیک به مرگ
مرداد ۷, ۱۳۹۹
سادیسم و سادیست
سادیسم چیست؟ چگونه از افراد سادیست در امان باشیم؟
مرداد ۷, ۱۳۹۹

تجربه ماورا – رویای خاص (۲) – (نوشته محمد.و)

تجربه ماورا

تجربه ماورا

تجربه ماورا – رویای خاص (۲) – (نوشته محمد.و)

سلام دوستان

(قسمت اول)

… فکر کنم همراه من و یرادرم دو یا سه نفر دیگه بودن من هنوز نمیدونستم داریم کجا میریم از یکی پرسیدم کجا میریم گفت میریم اینو ( تحویل بدین آدم کشته).من از بچگی رو برادرم حساس بودم با اینکه یه سال از خودم کوچیکتره.من دیدم برادرم خیلی ناراحته گفتم نگران نباش من درست میکنم کارتو . یه حس خیلی قوی بهم میگفت این دو سه نفرو من میشناسم ولی وقتی به چهرشون دقت میکردم چهرشون تقریبا محو میشد.خلاصه رسیدیم به کلانتری که خیلیم شلوغ بود.افسر کادر نبود اصلا و اونجارو سپرده بودن به یسری سرباز که خیلی با بقیه بدرفتاری میکردن یکی ازون سربازا که مثلا رییسشون بود برادرمو سریع دست بند زد و از کنار ما که رو صندلیهای ردیفی نشسته بودیم جدا کرد و بردش جای دیگه من خیلی نگران بودم و استرس داشتم اینم بگم تو خیلی از اتفاقات من آگاهی رویامو از دست میدادم و تو یسری از موقعیتها یهو دوباره آگاه میشدم.دیدم صدای داد و فریاد برادرم میاد.اینجا آگاه شدم دوباره و چون خیلی تو فشار بودم مثل عادت همیشگیم که تو اکثر خوابهای کابوس متنند به شدت سرمو تکون میدادم عمل کردم.( من از تکون دادن شدید سر برای دو منظور تو خواب آگاهی استفاده میکنم یکی وقتی که بخوام خیلی سریع صحنه خواب رو عوض کنم تو این موارد شروع به تکون سر میکنم و انقدر ادامه میدم که صحنه شروع به محو شدن میکنه و یه سری تصاویر خیلی سریع از ذهنم میگذره که چند لحظس وقتی به این موقعیت رسیدم شدت تکون دادنو کمتر میکنم تا تو یکی از تصاویر که همزمان با کاهش تکون سر و متناسب با اون سرعت تغییرشون کاهش پیدا میکنه قرار میگیرم.گاهی هم یا حوصله ندارم یا رویایی که توش هستم خیلی خیلی وحشتناک و آزار دهندس که من با تکون دادن سرم و ظاهر شدن تصاویر همچنان بازم با شدت ادامه میدم تا کلا از خواب بیدار شم) وقتی بازم یادم اومد خوابم سریع شروع به تکون دادن سرم کردم ولی هیچ اتفاقی نمی افتاد.
همچنان به شدت داشتم تلاش میکردم تا موفق بشم که یکی ازون همراهامون زد به شونم سرمو بی حرکت کردم نگاش کردم گفت الکی زور نزن بیدار نمیشی! البته به نفعته چون او باید از طریق این رویا یسری چیزارو درست کنی که تو زندگی خودت و اطرافیانت اتفاقات خنثی بشه.یاد برادرم افتادم و از صندلی خودم که تو ردیف سوم یا چهارم صندلیهای مراجعین بود بلند شدم ازدحام عجیبی بود دیدم همون سرباز داره میاد پست پیشخون از بالای صندلیها و ردیفهای صندلی سریع پریدم جلو تا رسیدم روی پیشخون و اونور کنار سربازه وایسادم گفتم رییس تون کجاس؟ اسمت چیه اصلا گزارشتو رد کنم.خندید گفت بیا از رو اتیکت بخون.اسمش عجیب بود یادم نیست ولی تو مایه های اسطاقیط بود که این جور اسمها واسه جنهاس.با حالت مشمئز کننده ای گفت بلایی سرتون میارم که فکرشم نمیتونی کنی.من دیگه شدیدا عصبی شدم و محکم با سرم کوبیدم تو صورتش که خون پاشید تا به خودش بیاد دیوانه وار با مشت تند تند تو سرش کوبیدم که دیگه حس کردم تکون نمیخوره آروم شدم و با کمی ترس به بقیه نگاه کردم دیدم همه جمعیت ساکت شدن و با بهت دارن نگام میکنن.سربازای دیگه تا به خودشون بیان همون همراهم زود منو کشید سمت درب خروج داد زد فرار کن.منم مثل باد فرار کردم خیلی دویدم تا جاییکه مطمئن شدم دیگه خطری نیست.ولی از ترس همش به دورو بر نگاه میکردم و غیر عادی بودم که صدای آژیر پلیسو شنیدم سریع دوباره فرار کردم و رفتم پشت دیوار یه گاراژ قایم شدم.دیدم خیلی زود جامو پیدا کردن و ماشین گشت وارد گاراژ شد راهی نبود و داشتن اطرافمو میگشتن و به من نزدیکتر میشدن.اینجا من یاد یه ترفند دیگم افتادم که گاهی اوقات که تو رویا دنبالم هستن و نمیتونم فرار کنم تمرکز میکنم و همونجا که هستم اراده میکنم نا مرئی بشم اوایل سخت بود و نمیشد کم کم فهمیدم باید کاملا یقین داشته باشم که دیده نمیشم و کوچکترین ترس و شکی نباشه.اینا انگار امواج منو ردیابی کرده بودن و یکی دومتری من بودن ولی منو نمیدیدن.منم با حفظ خونسردی خیلی آروم و راحت از اونجا خارج شدم بیرون گاراژ تمرکزمو رها کردم وتند دویدم واونام سریع فهمیدن رسیدم به یه کوچه پهن دیگه خسته و نا امید بودم و میخواستم تسلیم شم که یکی از بالکن خونشون صدام کرد گفت زود باش بپر هوا مثل همیشه تا برسی اینجا تو خونمون.و بعد حرف عجیبی زد گفت یادت که نرفته هنوز تو داری خواب میبینی .یهو شناختمش همون پسر دو سه ساله هه بود. من دیدم اونا پیچیدن تو کوچه زود پریدم هوا و رسیدم بالکن خداروشکر تو دو مورد اخیر این غیب شدنو پرواز بر خلاف اوائل خوابم جواب داده بود.پسره منو برد تو اتاق و نشستیم روی تختش گفتم تو کی هستی منو میشناسی؟ خندید گفت آره یه مدت دیگه به جمعتون اضافه میشم.نمیدونم درست نتیجه گیری کردم یا نه ولی یهو به زبونم اومد که نکنه تو خواهر زادمی ( خواهر من بارداره و به خواست و قوه الهی تا چند هفته دیگه پسرش بدنیا میاد) خندید و تایید کرد.گفتم بهش ولی تو مادر داری و من یادمه اصلا شبیه خواهرم نبودو یه برادر و یا خواهردیگه ام داشتی گفت فکر کردی تو دنیای خودتون پدر یا مادر هست ؟ و بقیه یتیمن؟ من ادامه ندادم گفتم ولی اینها باعث نمیشه که فکر کنم این رویا تماما حقیقته محضه.گفتم من همچین دل و دماغی تو زندگی ندارم .جداییم بهم ضربه سختی زده حس پدر بودن و خیلی چیزای دیگه رو نشد بفهمم.من این زندگیو مفت باختم.الانم تنها چیزی که بهش دلم خوشه اینه که دایی بشم.گفت تو فکر میکنی این جدایی بد بود ونباید میشد.بله اصولا بده ولی گاهی باید اتفاق بیفته چون فرد سرنوشت و مسیر جدیدی تو زندگیش شکل میگیره.این یادت باشه سرنوشت یکبار برای همیشه رفم نمیخوره انسان تو زندگیش با شرایط متغیر و مخصوصا اعمال و کاراش داره دائما یه طرح و نقشه متفاوت خلق میکنه و … گفت نمیخوای کمی بخوابی حس کردم خوابم میاد و رو همون تخت دراز کشیدم خوابیدم.تو خواب دیدم با همسرم داریم زندگی میکنیم ولی چند سال بعد از جداییمون بود و یه سری موارد و مشکلات.گر چه قبلا هم حدس میزدم ولی دیدم که چقدر موجودات منفی تو زندگیمون جولان میدادن.یاد شبی افتادم که تو اون روزهایی بود که کرمانشاه زلزله اومد( یا آورده شد).آخر شب بود و همسرم خوابیده بود و من رو مبل دراز کشیده بودم و فیلم میدیدم.کلا هر دومون خیلی افسرده و دمغ بودیم تو اون روزها.ولی حال من شاید بدتر و متفاوت تر بود خیلی بد.با اینحال اصلا دوس نداشتم تو ظاهر نشون بدم . خیلی بده یه مرد ناتوان جلوه کنه این یعنی مرگ.یهو همسرم فریاد بلندی کشید من سریع دویدم سمت اتاق خواب گفتم چی شده؟ خیلی ترسیده بود و گریه میکرد.گفت الان انگار بیدار شدم اومدم بالا سرت قشنگ دیدمت بهت گفتم نمیای بخوابی یهو تو صدات از پشت سرم اومد نزدیکه بخاری برگشتم دیدم تو اونجایی ولی رو مبلم بودی گیج شدم وترسیدم تویی که رو مبل بودی منو نمیدیدی و اون یکی میدید.یهو دیدم اونی که سمت بخاری بود چهرش خیلی وحشتناک شد و یهو کلا آتیش گرفت و بلند میخندید.من بغلش کردم و دلداریش میدادم که فکرت مشغوله اینم خواب بود تموم شد دیگه در حالیکه خودم میدونستم یه خواب معمولی نیست و بغض گلومو گرفته بود…

همچنین بخوانید:   تجربه محسن (تله کینزی)

 

 

سینا تقی نژاد (مسئول روابط عمومی)
سینا تقی نژاد (مسئول روابط عمومی)
مسئول روابط عمومی و پاسخگویی به نظرات.
اشتراک
اطلاع از
guest

7 دیدگاه ها
قدیمی ترین
جدیدترین
Inline Feedbacks
View all comments
M.v
عضو
4 سال قبل

سلام سینا جان
ممنونم ازت

Famono
مهمان
Famono
4 سال قبل

سلام😊
اگر چه رویای ترسناک و ناخوشایندی براتون بوده ولی در عین حال قشنگم هست
امیدوارم قدم بچه خواهرتون برای خودتون و خانوادتون خیلی خیلی مبارک باشه و به خاطر پاک بودنش رحمت و آرامش براتون سراریز بشه روزی بشه که شاد بشین
و مشکلاتتون حل بشه
و البته برای همه😊🌹

M.v
عضو
4 سال قبل
Reply to  Famono

سلام دوست گرامی famono
ممنونم من هم براتون آرزوی سلامتی دارم و منتظر مطالب و تجارب جذابتون هستم

F.m
مهمان
F.m
4 سال قبل

حقیتا اولین قسمت از داستان خیلی نامنظم بود ولی این قسمت واضح بود و کاملا مشخص است که خداوند و کائنات پشتتان هستند و درقبال سختی هایی که کشیدید اسانی هست ،درواقع خواب هایی که از ناخوداگاه نیستند و رویای حقیقه نامیده میشوند سعی دارند فقط یک کلمه حرف بزنند شما تمام اینها را دیدید صرفا بخاطر اینکه بدانید زندگی همواره جریان دارد و شما لایق پیشرفت و بهترین ها هستید اگر انگونه که شما میخواستید زندگی پیش نرفت اشکالی ندارد ولی اگر شما اکنون برای تغیر وضعیت اقدام نکنید اشکال دارد امیدوارم قدم خواهرزاده شما همواره پر از صفا… بیشتر »

M.v
عضو
4 سال قبل
Reply to  F.m

سلام f.m گرامی
از راهنماییهای درست و دلسوزانه شما دوست عزیز واقعا ممنونم.امیدوارم برای شما و همه مردم خداوند همیشه بهترینها را انتخاب کند که قطعا همینطورم هست

Emi
مهمان
Emi
4 سال قبل

ممکنه قسمتهای بعدی رو هم سریعتر بگذارید..

رفتن به نوار ابزار