سلام و خسته نباشید.قبل از اینکه تجربه منو بخونید از خودم میگم.اسم من حمید و پونزده سالمه.در حال حاضر بیماری به نام افسردگی دارم ولی با دونستن اینکه خدا همیشه مراقبمونه،تقریبا دارم خوب میشم.من با خانوادم توی یه روستا در شهرستان پارس آباد مغان در استان اردبیل زندگی می کنم.به متافیزیک علاقه دارم و می خوام بیشتر ازش بدونم و یاد بگیرم.آشنایی من با ماورا به دوران کودکیم یعنی ده سال پیش و زمانی که فقط پنج سال داشتم برمیگرده.راستش با این که بچه بودم ولی در مورد چشم سوم اطلاعاتی داشتم.مثلا میدونستم که اگه چاکرای آجنا باز بشه آدم میتونه چیزهایی رو ببینه که با چشم فیزیکی قابل دیدن نیست.فقط اینو نمیدونستم که چجوری باز میشه.نمیدونم که اینارو کی بهم یاد داده بود.اتفاقات عجیبی هم در اون دوران برام افتاده مثلا یه شب ساعت دو یا سه بود که از خواب بلند شدم.یادم اومد که مامانم می گفت بابات واسه یه کاری رفته خونه عمه ات.فکر می کردم که بابام به خونه عمه ام که توی روستای خودمون هستش،رفته و به خاطر همین می خواستم که برم پیشش.رفتم درو باز کنم که قدم به دستگیره در نرسید.منم که یه پا انیشتین بودم زیر پاهام بالش گذاشتم و درو باز کردم.چون تازه به اون خونه اومده بودیم هنوز در حیاط نداشت و مامانم یه چیزی به در زده بود که من نخشو باز کردم رفتم به خیابون.خوب یادمه که هیچ ترسی نداشتم و تقریبا نصف راه رو رفته بودم که یه دفعه یه چیز گرمی روی شونم احساس کردم پشتمو نگاه کردم دیدم مامانمه بعدش بهم گفت که داری کجا میری؟ منم همه چیرو گفتم،بعدم منو برد خونه.نمیدونم توی اون شب چی شد که در شب های دیگه درست سر ساعت سه بیدار میشدم.خیلی ترسو شده بودم.حالات عجیبی داشتم و وقتی به تاریکی های داخل خونمون نگاه میکردم اونا رو میدیدم.سیاه بودن ولی واضح دیده نمی شد.منم از ترسم بغل مامانم می خوابیدم.به این خاطر بابا و مامانم منو پیش یه دعانویس بردن.سه تا دعا داد و گفت که یکیشو به آبی که بابام وضو گرفته بخونن و بدن به من که بنوشم.یکیش رو زیر بالشم بزارن و یکیشو بسوزونن و خاکسترشو به اعضای بدنم بمالن.بعد از استفاده اون دعا دیگه اتفاقی برام نیافتاد.ولی الانم بعضی وقت ها نشانه هایی از اونا رو میبینم.مثل روشن شدن خود به خودی مبدل دیجیتال و تلویزیون اون هم همزمان یا پخش شدن بوی بد که منشا اون مشخص نیست.یه بار هم وقتی داشتم تلویزیون میدیدم سایه ای از جلوی چشمام رد شد.امیدوارم خوشتون اومده باشه.
سلام
سال نو رو مجدد تبریک میگم
من بیشتر از یکساله که پیگیر سایت شما هستم
خیلی از همگی به خصوص ادمین محترمه تشکر میکنم
از مسئول انتشار متن های دوستان درخواست میکنم لطفا از انتشار مطالبی که هیچ ارزش علمی و فنی و تخصصی و تجربی و نداره جلوگیری کنید.
خیلی ممنون
با سلام. ممنون از لطف و توجه و ارائه پیشنهادات خود. چون مخاطبین سایت از گروه های سنی مختلفی هستند بنابراین شاید یک مطلب برای یک عده جالب باشد و همان سادگی که در متن است برای آنها قابل فهم تر باشد و عده دیگری که سن بیشتر و تجربه بالاتری دارند هم مسلما نوع دیگری از تجارب و مطالب را دوست دارند که برای آنها هم پست های درخور سلیقه شان وجود دارد. البته از انتشار تجارب خیلی کوتاه و بی محتوا و پر از غلط های نگارشی جلوگیری می شود. متاسفانه بیشتر تجارب ارسالی به سایت کیفیت چندان… بیشتر »
سلام به آقای حمید
تجربه جالبی بود……..
در پناه خداوند باشید.
سلام.سادگی متن تجارب در سادگی شخص نویسندشه.اولین بارمه که تجربمو به سایت میفرستم و از آقای علی خانی هم ممنونم که توی سایت قرار دادن با اینکه ساده نوشتم.با خودم گفتم یه جوری بنویسم انگار که دور هم نشستیم و من دارم تجربمو واسه دوستان تعریف میکنم.راستش بچگی های من توی تاریکی شب می گذشت.کمتر کسی پیدا میشه که حرفامو درک کنه.
با سلام.
از شما حمید عزیز ممنون هستم که تجربه خود را با ما در میان گذاشته اید. منتظر شنیدن تجربه های جدید شما هستیم. اینجا افراد زیادی هستند که تجربه های مشابه شما را داشته اند و قطعا به خوبی شما را درک می کنند.
موفق باشید
سلام به دوستانم
آقا حمید مطلبت رو میپسندم.و با توجه به سنت ایرادی بهش وارد نیست.فقط توصیم به شما و تمامی نوجوونای دیگه ای که میگن افسردگی دارن اینه که این بیماریو به عنوان بخشی از زندگیتون
در نظر نگیرید.جدی بدنبال درمانش باشید.توکل و امید به خداوند خوبه ولی وقتی وسیله هر مشکلیو عطا نموده بهترین و نتیجه بخشترین کار اقدام خودمونه درمانتو جدی بگیر تو سالهای بعدی زندگیت خدای نکرده مشکلات بزرگی واست ایجاد میکنه.یاشیاسان
بله خدا واسه هر مشکلی راه چاره گذاشته.چوخ ممنون.