سلام به تمام دوستان .
استاد می خواستم بگم که سایت یکم عوض نشده .
یکم دقیق تر شده .
.
.
داستان:
(لینک قسمت اول این داستان ماورایی)
هی پسر جون چرا این طوری شدی ؟
مگه من چطوری شده بودم به دستام نگاه کردم سیاه سیاه بود و بعد به آب کثیفی که زیر پام بود نگاه کردم خدایا از چیزی که دیدم تعجب کردم کل سر و روم سیاه و دو چشم درشت که مردمک سیاه نداشت کاملا سفید . داشت ترس برم می داشت .
نمی تونستم حرکت کنم انگار یک نیرویی منو وادار می کرد .
سیاهی که روم بود شبیه یک انرژی تاریک به نظر می یومد .
– هی پسر ؟
سرم رو بالا گرفتم و بی اختیار و بدون اراده گفتم .
– زندگی هیچ ارزشی نداره این انسان ها هستند که باارزشش می کنند .
از چیزی که به حرف آورده بودم ترسیدم حتی صدام خشن تر شده بود.
بعد بی اختیار یه شمشیر که نمی دونم از کجا اومده بود کشیدم و با اون سرباز مبارزه کردم . بعد از کمی نبرد اونو کشتم خیلی ترسیده بودم پا هام سست شده بود اما نیرویی نمی گذاشت من بیفتم . بعد اون وسطی که رئیس بود به اون یکی سرباز دستور داد که بیاد جلو و منو بکشه . خیلی از من ترسیده بود .
اونم کشتم فقط اون یکی مونده بود .چند قدم به سمتش رفتم .
از ترس گفت : هی پسر اگه بیای جلو تر این دختر رو می کشم.
– تو این کار رو نمی کنی چون می دونی بعدش می میری .
با ترس دختر رو ول کرد و فرار کرد . دختر دو زانو جلوی من نشسته و سرش
رو پایین آورده بود .
ناگهان این نیرو پراکنده شد و من به شکل قبلی برگشتم اما سر درد می کرد همون جا نشستم و سرم رو بین دستام گرفتم.
بعد خودم رو در جایی دیگه دیدم.
– اینجا دیگه کجاست؟!؟
– اینجا ذهن توست ؟!
ها همون بود اون قیافه ای که چند لحظه پیش بودم اومده بود خیلی ترسیدم .
– تو کی هستی ؟؟؟
چشماش زو باز کرد و خیره بهم نگاه کرد . – من بخش تنفر . شجاعت . مهارت ها و ضمیر ناخودآگاه تو هستم .
– چی داری می گی مگه ممکنه ؟!؟
– اون نفرت و تاریکی قدیمی که ازش فرار می کردی و فراموشش کردی اون من بودم نیروی عظیمی که به فراموشی سپرده شد .
– تو خود برتری ؟؟
– نه اما خود پست تر هم نیستم اون چیزی که از تو گرفته شده و با خصوصیات منفی تو ترکیب شده .
– حالا می خوای چی کار کنی ؟ منو بکشی؟
– اگه تو بمیری منم با تو می میرم ؟ حالا بهتر بر گردی اون دختر داره صدات می کنه .
دوباره اومدم تو اون کوچه .
– آقا پسر آقا پسر کجایید؟
– ها؟!!اوه ببخشید سرم خیلی درد می کنه .
بعد دستم رو گرفت و کف دستش رو گذاشت رو کف دست من یک نیروی سفیدی از اون خارج شد و بعد پرسید .
– حالا خوب شدید؟
سردردم رفته بود خیلی عالیه .
– چکار کردی خوب شدم.
– این کاری در مقابل چیزی که انجام دادین نبود .
– خواهش . می شه بگی اونا کی بودن ؟
– چیزی زیادی نمی تونم بگم فقط بدون اونا می خواستن منو ببرن پیش پدرم .
– مگه بده آخه ؟
– پدرم یک انسان پسته و حتی به من که دختر شم رحم نمی کنه بعدا می خواستن منو بکشن.
– وای خدا چه بد ؟
– خوب شد شما اومدین و منو نجات دادین . کمرش رو خم کرد و ازم تشکر کرد .
– نه بابا کاری نکردم وظیفه بود .
خودمم می دونستم دارم چی می گم کار من نبود .
– از کجا شمشیر زنی رو این طوری یاد گرفتی ؟!!
– نمی دونم ناخودآگاه شمشیر می زدم فقط یادمه قبلا به شمشیر زنی علاقه داشتم .
می رفتم باشگاه اما زیاد تمرین نمی کردم زود خسته می شدم و فقط بیشتر تماشا می کردم.
دختر بسیار شگفت انگیز دست تاش رو با چند حرکت تکان داد و یک چیزی شبیه به دروازه بعدی ساخت .
– می یای ؟
شک داشتم اما کنجکاوی داشت منو می کشت .
– آره حتما .
یه دفعه یک صدایی شنیدم که باعث شد متوقف شم .
– نرو اگه جونت رو دوست داری نرو .
دوباره همون اومده بود سراغم .
– چرا نرم ؟؟!
– حس خوبی نسبت به اون دختر ندارم .
– اینقدر بد بین نباش من می رم .
– گفتم نرو !!
اومدم پشت دختر اول اون داخل شد و بعد من .
ببخشید این قسمت خیلی طول کشید .
نویسنده : تنها
استاد سلام یه چند مدتی نبودم استاد یه سوال داشتم خود برتر و خود پست تر همون همزاد خوب و بد هستند.
با سلام خیر. خود برتر بخشی از ما است که جمع خرد و هوش برتر ماست و ربطی به موجودات غیر ارگانیک ندارد. خود پست تر را می توان ایگو یا نفس اماره نامید که آن هم بخشی از وجود ماست و موجودات دیگر توسط آن می توانند ما را به کار شر دعوت کنند.
خیلی ممنون.
استاد سلام.
برای تقویت قدرت ایرو کینزی باید چه کار هایی کرد؟
با سلام. اطلاعی در مورد کینزی ها ندارم.