قالب وردپرس قالب وردپرس قالب فروشگاهی وردپرس وردپرس آموزش وردپرس
تجربه ماورا
تجربه ماورایی شما – نیروهای ماورایی در خانه و محل کار (نوشته م.افشار)
اسفند ۸, ۱۴۰۳
داستان ترسناک
داستان ترسناک ارسالی شما (نجوای سایه ها) – نوشته حدیث
اسفند ۱۶, ۱۴۰۳

داستان های ترسناک ارسالی شما (تاوان رفاقت) – نوشته RZ

داستان ترسناک

داستان ترسناک

-آه چقدر دیگه مونده؟ -انقدر غر نزن رسیدیم دیگه -من یکی خسته شدم دیگه شما بدون من برید -هی سمیر باز این تنبل خان پنچر شد و اینگونه شد که سه رفیق در پایین کوهستان توقف کردند سه رفیقی که شاید یکی از آنها از این جمع لذت نمیبرد ولی به اجبار تحمل میکند -هی مجید از دانشگاه چخبر؟ هی با تواما مجید که صدای احسان را میشنید تمایلی به پاسخ نداشت بطور کلی احسان اورا کلافه میکرد و او از شخصیت احسان بدش میامد و او را بخطار رفاقت با بهترین دوستش سمیر تحمل میکرد. سیگارش را روشن کرد سرش را رو به جنگل کرد و تند تند به سیگارش پک میزد-بیخیال این آدم این همش قفله سمیر وباهم پوزخند میزدند و پچ پچ میکردند و باز میخندیدند .با اینکار ها مجید در درون خود بد احساس تنهایی میکرد ولی همه چیز را درون خود میریخت و بیشتر احساس بدی به او دست میداد سمیر گفت خب آقا مجید پس همینجا میخوای خونه بسازی درسته؟ بلند شو مرتیکه هوا داره تاریک میشه و تند تند به سمت بالا حرکت کرد احسان هم به دنبال او راه افتاد مجید هم پشت سر آنها با فاصله اهسته شروع به حرکت کرد در طول مسیر احسان و سمیر با هم گپ میزدند و میخندیدند انگار دوتایی به گردش آمده اند و کسی دوروبر آنها نیست! مجید هم که به این وضع عادت کرده بود دوباره شروع به سیگار کشیدن کرد با اینکه سرش به طور وحشتناکی گیج میرفت ولی باز ادامه میداد باور کنید او ازین کار لذت نمیبرد و حالش بد میشد ولی اندکی آرامش پیدا میکرد و همین برای او کافی بود تا از این دنیا کمی فاصله بگیرد. هوا تاریک شد و آنها به غاری رسیدند و همانجا آتش درست کردند و نشستند . -تو مشکلت چیه مجید ؟ ما رفقای چند ساله ایم احمق ! چرا با ما حرف نمیزنی ؟- احسان راست میگه تو همش تو خودتی عین بچه ها رفتار میکنی خیلی نیاز به جلب توجه داری نه؟ مجید که کله اش داغ شده بود یهو منفجر شد و داد زد خفه خون بگیرید ! شما ها همیشه میپرید وسط حرفای من انگار من یه بچه هفت هشت ساله ام که هر ننه قمری چون من آروم حرف میزنم میپره وسط حرفم شما ها باعث این شدید من یک درونگرای عوضیم شما ها اینو میدونید و بازم منو زجر میدید و مسخره میکنید احمقای عوضی! ته این دنیای مضخرف هیچی نیس جز پوچی جز ادمایی که همش همو زجر میدن و از اینکار لذت میبرن! شما تا کی میخواین به اینکارا ادامه بدید؟ بهتره برای همیشه از من بکشید بیرون و دیگه سراغ من نیاین شما واقعا بدون من راحت ترید مثل اینکه من فقط باعث خنده شماها میشم نه چیز دیگه ای . مجید بدو بدو از غار بیرون  رفت به سمت جنگل . کنار رودی نشست و گریه کرد شاید خودش هم از این شخصیتی که ساخته بود خسته شده بود تند تند سیگار میکشید و اشک میریخت او ازینکه در جمع عین مرده ها رفتار میکند و دنبال توجه بیش از حد است خسته شده بود ولی یه حسی درون او میگفت که او حق دارد. ناگهان از پشت سرش احساس خش خشی کرد سرش را برگرداند و سمیر را دید که با اخم هایی در هم پشت سر او ایستاده و دستش زخمی شده بود  -دستت چی شده عوضی چرا اومدی پایین من الان میخواستم بیام بالا- زر نزن تا کی میخوای عین بچه ها رفتار کنی و فکر کنی خیلی جذاب بنظر میرسیو همه دلشون بحالت میسوزه بابا منم دلم خوشه رفیق دارم ک باهاش زر بزنم یکم حواسم ازین دنیای مضخرف پرت شه که تو عین ادمای لال و خلو چل فقط از جمع فاصله میگیری -این مشکل من نیست من از اول هیچوقت نخواستم با تو و دوستات بیام بیرون ولی تو ای که همش پیله ای یا صد دفعه زنگ میزنی یا در خونرو از جا میکنی مجبورم بیام بیرون سمیر که خون از دست راستش میچکید بلند داد زد خفه شو بچه تو حتی نمیتونی بری از سوپری محلتون یه چیپس بگیری تو همیشه منو نیاز داری که مراقبت باشم دعوا داشت بالا میگرفت که ناگهان گله ای از گرگها را در اطراف خود دیدند و میخکوب شدند تعدادشان به ۱۲ ۱۳ گرگ میرسید و معلوم بود حسابی گرسنه اند و بوی خون آنها را دیوانه کرده است سمیر گفت تو برو بالا من حواسشونو پرت میکنم -نه منن منن نمیی نمیتونن نمیتونم سمیر- خفه شو فقط بدو برو کمک بیار سمیر بدو بدو از سمت راست رود دوید و گرگها بدنبال او راه افتادند مجید که گیج شده بود به سمت کوهستان با سرعت راه افتاد . نفس زنان و وحشتزده به غار رسید سیگاری روشن کرد و قضیه را عین بلبل برای احسان تعریف کرد سرش بسیار گیج میرفت و بزور خودش را نگه داشته بود احسان خشمگین شد و گفت چرا سمیرو تنها گذاشتی احمق؟ مگه نگفتی زخمی شده ؟ گرگا اونو از بوی خونش پیدا میکنن تو چجور رفیقی هستی و … دعوا بالا گرفت و احسان زد در گوش مجید و به او فحش میداد و اورا تحقیر میکرد و میگفت فقط بخاطر سمیر بوده که همه تو رو تحمل کردن مجید که داشت منفجر میشد مشت محکمی به صورت احسان زد و احسان محکم خورد زمین و بیهوش شد مجید که واقعا وحشتش دوبرابر شده بود نگاهی به دستانش و احسان کرد و زانو زد سرش را گذاشت رو سینه احسان و ا حساس کرد قلب احسان نمیزند واقعا زندگی برای مجید آن لحظه تمام شده بود او واقعا حس میکرد دو تا از دوستانش را کشته است روی زمین دراز کشید و آرام آرام میگفت لعنت به من لعنت به من لعنت به من… سرگیجه اش داشت او را میگشت و از آنطرف هم عذاب وجدانی که داشت وجودش را میخورد او بخواب رفت…

همچنین بخوانید:   داستان ماورایی - فلج عضلات (نوشته گرگ شب)

 

مجید مضطرب از خواب پرید حالا اضطراب تنها چیزی بود که تمام وجود اورا گرفته بود با کمال تعجب دنبال احسان میگشت اما احسان غیب شده بود ! حالا او باید دنبال دو نفر میگشت ! از روی زمین بلند شد و احساس سبکی عجیبی میکرد حتی سرگیجه اش کاملا خوب شده بود دوان دوان از غار بیرون رفت. شب به نیمه رسیده بود و آسمان بطرز عجیبی رنگ خون گرفته بود و ماه میان ابر های خونین گاهی ظاهر و گاهی غیب میشد عجب منظره زیبایی!مجید که محو آسمان شده بود بخودش آمد و بدو بدو به سمت رود راه افتاد او به رود رسید و رد خون های سمیر را دنبال کرد . مسیر طولانی بود ولی مجید مثل قبل خسته نمیشد او مثل یک دونده ماراتن با تمام سرعت میدوید ولی انگار این مسیر تمامی نداشت و رد خونها تمام نمیشد .او خسته شد و آرام آرام قدم برمیداشت . ناگهان جسدی در کنار رود توجه او را جلب کرد. او به سمت جسد رفت و رویش را برگرداند و خشکش زد! احسان دهانش تا بناگوش باز شده بود و به حالت خنده خشک شده بود ! مجید وحشتزده به دنبال کردن رد خون ها ادامه داد. دستهایش را زد به سرش و با حالت تاسف میگفت من من منن چیکار من چیکار کردم. رد خونها پر رنگتر میشدو هر لحظه صداهای عجیبی به گوش میرسید و هرچه مجید به جلوتر میرفت صدا ها بیشتر میشدند . سرگیجه او دوباره برگشت چشمانش تار میرفت و به سختی دنبال رد خون ها میرفت و چشمانش به سختی باز میشدند در راه او هوس کرد که بنشیند و یک نخ سیگار بکشید تا یکم آرام شود ولی او زد در گوش خودش و گفت رفیقت داره میمیره احمق تو دنبال سیگار کشیدنی؟ وسرش را تکان داد و دوباره شروع به دویدن کرد تا اینکه رسید به یک موجود عجیب و غریب چشمانش را محکم مالید ولی دوباره آن موجود را دید باز هم تکرار کرد ولی این یک رویا نبود انگار یک سطل آب یخ را روی یک گربه بریزی و آن گربه تمام موهای تنش سیخ شود! مجید خشکش زده بود! آن موجود اهریمنی سبز رنگ با چشمانی به سفیدی گچ و موهایی سفید و دهانی آویزان مانند سگ بول داگ به مجید خیره شده بود و پس از چند ثانیه بلند بلند حرف های عجیبی زد و بعد خنده ای شیطانی کرد و بعد چند موجود دیگر هم ظاهر شدند و انگار بدبختی های مجید چند برابر شد! آن موجود اهریمنی کنار رفت و مجید با جنازه خونین و دریده شده سمیر روبرو شد. انگار دنیا در آن لحظه برای مجید تمام شد او با دو دست محکم بر سرش زد جلوتر رفت و بر روی جنازه سمیر افتاد و شروع کرد به گریه کردن . آن موجود شیطانی ناگهان شروع به صحبت کردن کرد و گفت این حاصل اشتباه خودته تو رفیقتو تنها گذاشتی حالا هم داری تاوانشو با جون رفیقت پس میدی و بعد شروع کرد به قهقهقه زدن! مجید که خون جلوی چشمانشو گرفته بود سنگ بزرگی برداشت و با تمام قدرت به سمت ان موجود پرتاب کرد موجود جاخالی داد و خندید و دوستان آن موجود هم خندیدند.انگار کل جنگل و کوهستان و آسمان به مجید میخندیدند! مجید که در بیرون خود احساس سردی و نا امیدی و در درون خود احساس داغی و خشم میکرد به سمت سمیر رفت و اورا در آغوش گرفت و بوسید و همانجا بود که مجید حس کرد به آخر خط رسیده است و میخواست برود آن دنیا جای سمیر.ناگهان گرگ سفیدی از لای بوته ها جست زد و آن موجود اهریمنی را به زمین انداخت و رفت پیش مجید آن موجودات شیطانی آنهارا محاصره کردند مجید به گرگ سفید گفت چیه نکنه میخوای منو عین دوستم بکشی؟ منم همینو میخوام تمومش کن … گرگ سفید به مجید گفت تو باید به غار برگردی و کمک خبر کنی عجله کن وقت نیس مجید که خواست با گرگ جر وبحث کند گرگ امان نداد و با ان موجودات درگیر شد مجید که دوباره وحشت زده و مضطرب شده بود بدو بدو به سمت غار افتاد که پایش به تکه سنگی گیر کرد و به با سر زمین خورد و ناگهان از خواب پرید! او فهمید تمام این مدت خواب بوده است . احسان در غار بود ولی ایندفعه قلبش میزد!مجید به احسان گفت تو همینحا باش رفیق من میرم دنبال سمیر احسان هم سری تکان داد. احسان کمک خبر کرد و مجید به سمت رود راه افتاد. هوا گرگو میش بود ،مجید دوباره رد خون هارا دنبال کرد تا به بهترین دوستش سمیر برسد به امید آنکه او هنوز زنده باشد. بدو بدو میکرد اما نه مثل قبل! او تمام انرژی اش تمام شده بود . هن هن کنان راه میرفت هوا سرد شده بود او به خودش لعنت میفرستاد که چرا سیگار میکشد که نفسش بگیرد و نتواند بدود. رد خونها پر رنگتر میشد تا بالاخره به سمیر رسید. سمیر با پای زخمی کنار یه تنه درخت افتاده بود و نفس نفس میزد . مجید با گریه او را بغل کرد و گفت چه بلایی سرت اومده سمیرررر! سمیرو بلند کرد و با هم به سمت غار راه افتادند سمیر گفت وقتی به اینجای رود رسیدم یکی از گرگا پامو گاز گرف حس کردم انگار صدای داد تو داشت تو جنگل پخش میشد و گرگا یکم عقب عقب رفتند منم رسیدم به اینجا کارم تموم تموم بود که یهو یک مردی با لباس سفید با یه مشعل اومد جلوی گرگا و اونارو فراری داد زخممو بست و … سمیر بیهوش شد و مجید مجبور شد او را کول کند .مجید در وسطای راه کم اورد و به زمین افتاد خون زیادی از سمیر رفته بود و مجید فقط میتوانست دعا بکند. هنگام طلوع خورشید ناگهان احسان از راه رسید و دو نفری سمیر را به غار رساندند .سمیر چشمانش را بحالت نیمه باز کرد و گفت منو ببخش که اذیتت کردم این تقصیر تو نبود خودتو سرزنش نکن تو بهترین دوستم بودی که همیشه بهش بی توجهی کردم منو ببخش مجید گریه میکرد دست سمیر را فشار داد و گفت قول میدم که دیگه هیچوقت تنهات نذارم هیچوقت فقط بیدار شو این موضوع شاید فقط اشتباه منه من هیچوقت نمیدونستم همچین اتفاقی میفته همش تقصیر منه بیدار شو سمیر بیدار شو بزن تو گوشم بیدار شو فقط احسان که صورتش خیس شده بود اشک هایش را تند تند پاک میکرد و نبض سمیر را میگرفت صدای بالهای هلیکوپتر بیرون غار توجه همه را جلب کرد زندگی جدیدی برای رفیق های قدیمی آغاز شده بود …

همچنین بخوانید:   داستان ماورایی (گوی اسرارآمیز) – قسمت 5 – نوشته محمد

 

admin
admin
درباره ردای سیاه (ادمین): تمرین کننده و نشر دهنده علوم روحی و روانشناسی (بیشتر)
اشتراک
اطلاع از
guest

2 دیدگاه ها
قدیمی ترین
جدیدترین
Inline Feedbacks
View all comments
sara
عضو
4 روز قبل

سلام و عرض احترام خدمت ادمین محترم و اعضای محترم سایت که برای فعالیت سایت خیلی زحمت کشیدن این چند سال. چند وقتی بود که متوجه شدم فعالیت سایت کم شده و احساس کردم به دلیل مشکلاتی این اتفاق افتاده. کاملا قابل درک هست،حجم زیاد مسئولیت در زندگی روزمره و تلاش و انرژی زیادی که صرف میشه در طول روز. صرفا خواستم که در یک پیامی از شما و تیمتون تشکر بکنم بابت تمام زحماتی که کشیدید. میتونم بگم از خوش شانسی های زندگیم آشنا شدن با سایت شما بود در دوره نوجوانی،زمانی که آدم خیلی فکر و خیالات به… بیشتر »

رفتن به نوار ابزار