قالب وردپرس قالب وردپرس قالب فروشگاهی وردپرس وردپرس آموزش وردپرس
فواید برخی بیماری های روانی
فواید برخی بیماری های روانی
فروردین ۲۶, ۱۳۹۷
بیماری روانی ترس از مرگ یا تاناتو فوبیا | فوبیای مرگ
فروردین ۲۷, ۱۳۹۷

تجربه از ماورا – طالع ورچین (نوشته احمدرضا)

ماورا

ماورا

تجربه از ماورا – طالع ورچین (نوشته احمدرضا)

اول کوچه ماشین را زد کنار هنوز باورش نمی شد اتفاقات خیلی سریع رخ داده بود پریروز که بابک را دید در وحله اول فکر می کرد که بابک داره دستش می اندازد ولی اصرار و پافشاری بابک کم کم قفل تردید هایش را باز کرد نه تنها پریروز بلکه اتفاقات این ۴ماهه به سرعت نور گذشته بود فکر می کرد بعد از فارغ شدن از دانشگاه می تونه یه کار خوب پیدا کنه شرایط زندگیش را سر و سامان بدهد یه خونه واسه مادرش بخره و دیگه به پدر پیرش اجازه ندهد تا سر ساختمان برود و با این سن و سال بنایی کند ولی خیلی زود جام آرزوهایش ترک خورده بود هنوز یک ماه از اتمام دانشگاه نگذشته بود که از سر کار پدرش زنگ زدند که حال پدرش به هم خورده و به بیمارستان بردنش بدون خبر کردن مادر و ۲خواهرش سوار وانت پدر شد نمی دانست چطور خود را به بیمارستان رساند همیشه پیش خودش همچین روزی را پیش بینی می کرد ولی هربار زبان ذهنش را گاز می گرفت
حالا بالای سرپدر بیهوشش ایستاده بود کارگرش می گفت که داشت لکه گیری آشپزخانه را تمام می کرد که بی هوا از بالای تخته افتاد شانس آوردیم که تخته زیاد بلند نبود از سقوط فقط اثر چند بریدگی و شکستگی روی سرش پیدا بود
میان عکس برداری سر پدر تا تشخیص تومور بدخیم فاصله ی زیادی نبود دنیا روی سرم خراب شد دکترها سعی می کردند امیدواری بدهند ولی می دونستم که سرطان یه سرماخوردگی ساده نیست
بعد از عمل جراحی و شروع شیمی درمانی می توانستم پدرم را ببینم که مثل یه شمع آب می شد طی دو ماه جز پوست و استخوان چیزی از او نمانده بود با این حال هنوز او بود که به ما روحیه می داد دکتر ها خبر دادند که تومور دوباره رشد کرده و اگر مایل باشید دوباره عمل می کنیم ولی فایده ای ندارد و دوباره رشد می کنه بهتره که تا یک ماه شیمی درمانی را ادامه بدهیم تا ببینیم چی می شه
بعد از چهلم پدر مجبور شدم برای دادن بدهی هایش وانت را بردارم و به میدان تره بار برم
فکر اینکه من باید در نقش پدر، خانواده ام را حمایت کنم دیوانه ام می کرد لعنتی من فقط ۲۳ سال دارم ولی چه می شد کرد همیشه زور روزگار به زور تو می چربه
در یکی از بعد از ظهرهای سرد پاییزی داشتم جعبه میوه ها را داخل وانت می گذاشتم تا کم کم به خانه برم که چشمام با دست های یکی بسته شد
-تکون نخور علی حسین بدون آروم هرچه پرتقال داری می ریزی تو کیسه
از صدایش فهمیدم بابک مهریه هم دانشگاهی قدیم زیاد باهم پلکیدیم ولی بعد از دانشگاه این مدت کم تر او را می دیدم راستش الان بدترین موقع برای دیدار با دوستان قدیم بود نمی خواستم مرا اینطوری ببیند دستش را از روی چشمانم برداشتم و با یه لبخند تصنعی بهش سلام کردم و حال و اوضاعش را پرسیدم اونم مثل من هنوز کار بدرد بخوری پیدا نکرده بود البته اوضاع زندگیشون از ما بهتر بود و عجله ای برای کار نداشت
از اینکه می دید دارم میوه می فروشم ناراحت شد یا حداقل اینطور حس کردم می دونست پدرم فوت کرده ولی اونموقع ایران نبود احساس کردم می خواد یه چیزی بگه ولی این پا و اون پا می کند .گفتم راحت باش چیزی می خوای بگی؟
-واقعیتش علی جون چطور بگم الآن که وضعت را دیدم خودمم که بیکارم …خب قضیه مال سالها پیشه
-بابک یه جور بگو که بفهمم چی می گی یه نفس بکش بعد بگو
یه لحظه ساکت شد و بعدش گفت :یادته دو سال پیش با بچه ها رفتیم ده قدیم ما تو خونه ی بابا بزرگم
-آره خیلی هم خوش گذشت
-یادته من و فرشید پسر عموم یه نصف روز شما را تنها گذاشتیم
-آره چه میزبان خوبی!
-من وفرشید رفته بودیم چند کیلومتری ده توی یک دژ قدیمی به خیال پیدا کردن دفینه نصف روز،کل دژ را سوراخ سوراخ کردیم ولی دریغ از یک پاپاسی
آه سردی کشیدم و گفتم :بابا شما عجب دل خجسته ای دارید فک کردید هر جا یه خرابه و یه ۴دیواری پیزوری افتاده بود توش گنج قارونه؟
-نه بابا آخه چند سال پیش همون اطراف یه کوزه ی پر از طلا پیدا شده بود که دولت آنرا تصاحب کرد از همون زمان خیلی ها به هوس گنج به روستای ما می اومدند یا می آوردنشون ولی هیشکی چیزی پیدا نکرد تا اینکه همین چند شب پیش تو خونه صحبت ها به همین چیزها کشید از اتفاق بابابزرگم اون شب خونه ما بود هر کی یه چیزی می گفت ولی اون گفت مردم فکر می کنند با این طلا یاب ها می شه دفینه کتیبه دار را پیدا کرد هر دفینه یه مالک داره که خنثی کردن اون مالک کار هر کسی نیست البته یه طالع ورچین است که …تا اینجا که رسید حرف خودش را خورد
-طالع چی چی ؟
-تو ده ما به کسی که دعانویسه و علوم غریبه می دونه طالع ورچین می گند
تا اینو شنیدم بدون هیچ حرفی آخرین جعبه را از روی زمین برداشتم و بار وانت کردم و به بابک گفتم کاری نداری بابک جون ؟
بابک که مات برده بود گفت داری چکار می کنی
-پیش خودم فکر کردم نقشه ای چیزی پیدا کردی می خوای باهم بریم سراغش ولی حالا داری قصه جن و پری این چرت پرتا برام تعریف می کنی شرمنده داش اونقد بدبختی رو سرم ریخته که وقت این چرت و پرتا رو ندارم
-ای بابا یه لحظه زبون به دهن بگیر منم اولش مثل تو بودم ولی به خدا این یکی فرق می کنه تو حاجی رو نمی شناسی
-حاجی کیه؟
-همون طالع ورچینه که گفتم به زور ادرسشو از بابا بزرگ گرفتم و سراغش رفتم یه چیزایی از زندگیم گفت که مامانمم هم نمی دونه نیم ساعت پیشش بودم نمی تونستم یه کلام حرف بزنم اون حتی می دونست واسه چی رفتم پیشش
بابک را می شناختم تو دانشگاه عمران می خوند و اون ذهن ریاضیش اجازه نمی داد هر خرافه ای توش جابگیره ولی انگار محسور شده بود یه جوری حرف می زد که نمی تونستم باور نکنم
-خب این حاجی بهت چی گفت ؟
-گفت یه رفیق پیدا کن و باهم برگردید پیشم
یه سیگار در آوردم و آتیش کردم بعدش به چشمای بابک نگاه کردم
-بابک واقعا فک می کنی چیزی تو این قضیه بهمون می ماسه ؟
-مطمئن باش علافیش مال ۲ ۳ روزه اگر هم تهش چیزی نبود بهت قول می دم هر چی که در روز در می اوردی ۲برابرشو بهت بدم حالا خوبه ؟
پوز خندی زدم و گفتم :حالا یه چیزی شد کی بریم سراغ این حاجی
-همین حالا
-حالا چه عجله ای ؟
-نمی دونم ولی تاکید داشت که تا قبل از ۲۵ بیایید بهتره
* * * * *
آروم تو گوش بابک گفتم این بابا تا کی قراره نماز بخونه ما تحتمون لمس شد!
-هیس می شنوه یکم صبر کن
جانمازشو جمع کرد یک مرتبه بلند شد تعظیم بلندی به یک جهت دیگر کرد و سپس بدون هیچ حرفی پشت یک میز کوچک بدون صندلی نشست دست کرد از گوشه ی اتاق قلیونش را برداشت
-حسن ذغالارو بردار بیار
در اتاق باز شد و یک زن میانسال لنگان لنگان با یک ظرف ذغال داخل شد
با طمانینه دود را از بین سبیل های بلند و کلفتش بیرون می داد
-می دونید بچه ها تو کار ما اگه مدت زیادی با اون درگیر بشین روحت هوایی می شه و حوصله ی سنگینی بدنو نداره واسه همین اساتید ما گفتند که باید روحو سنگین کنیم و هیچ چیز هم بهتر از مخدرات و دود نمی تونه روحو به زمین زنجیر کنه
با خودم گفتم پس هر چی معتاد و عملی تو شهر پلاسه همه در واقع با عوالم مجردات سر کار دارند
-نه پسر جون یه چاقو تو دست یه قاتل آلت قتله ولی تو دست یه جراح آلت شفا باید حداقل تو که تحصیل کرده ای باید بهتر بدانی
با چشمان متعجب به بابک نگاه کردم انگار داشتم خیالاتی می شدم ولی چه طور ؟
طالع ورچین پوز خندی زد و دود قلیون را بیرون داد
-خب بریم سر کار اصلیمون ببینید بچه ها من به این گنج و دفینه و این چیزا علاقه ای ندارم ولی چون با پدر بزرگ بابک آشنایی دارم حاضرم بهتون کمک کنم البته نصف هر چی را که پیدا کردید بر می دارم هممون خیلی از مردم را دیدیم که با یه بیل و کلنگ و دستگاه و ماسماسک به امید خوشبختی افتادند به جون بیابون و در و دشت و البته تعداد کمی موفق شدند چون دفینه های کمی وجود دارد که بی خازن و مالک باشند اکثرا یه موجود دخانی از آنها مراقبت می کند اونها از این کار ناراضی اند ولی چون به اجبار چندهزارساله که مامور به این کار شدند نوعی حس مالکیت و تعلق به این دفینه ها پیدا کرده اند و دل کندن از دفینه ها سخت و تقریبا غیر ممکنه صدالبته سر دفینه های بزرگتر دخانی قدرتمندتر موکل شده است به طوریکه نمی توان بدون یه معامله دفینه را مال خودمون کنیم
بابک از موقعی که اومده بود دو زانو نشسته بود ولی یک دفعه با صدای ظعیف گفت
-استاد به نظرت اطراف دژکوه دفینه ای چیزی پیدا می شه
طالع ورچین قلیون را کنار گذاشت بعد با اشاره دست به ما گفت نزدیک بشید بابک مثل یه ربات بلند شد و رفت جلوتر
-باتو هم هستم مرد جوون بیا جلوتر
به اجبار جلو رفتم احساس می کردم یه جای کار می لنگه از وقتی که توی این خونه اومده بودم حس ناامنی مثل خوره به جونم افتاده
حاجی کشوی میزش را کشید و یک طاس مسی منقوش با اشکال عجیب غریب بیرون آورد داخل ظرف مایعی زرد رنگ ریخت و بعد با پر سیاه روی کاغذ چیزهایی نوشت لبش هم سریعتر از دستش تکان می خورد و تنها صدای پس پس ازش شنیده می شد نگاهی به بابک کردم بنده خدا هنوز هاج واج بود می خواستم بهش سقلمه بزنم ولی کار حاجی تموم شد رو به من کرد و گفت :برو این دعا رو بذار گوشه اتاق
کاغذ را گرفتم ولی هیچ نوشته ای بر آن معلوم نبود یک کاغذ سفید که فقط می شد خیسی قسمت هایی از آنرا احساس کرد
-حالا بهتره پیش دیوار آن چه گویی هوش دار /تا نباشد در پس دیوار گوش
تو خود دژ کوه چیزی نیست ولی پایین اشکفت چشمه می دونم یه اهریمن قوی خوابیده و مسلما یه دخانی قدرتمند بدون هیچ علتی توی یه شکفت نمی خوابه ما الآن ۱۰ساله که اونجارو زیر نظر داریم ولی یه بار هم از جاش تکون نخورده
بابک گفت :ولی اون اشکفت که تو دید است همیشه ی خدا هم چوپانان واسه آب دادن به گله هاشون اون اطرافن
-اونش درست می شه مشکل اصلی ما اون دیو چند بار سعی کردم باهاش معامله کنم ولی هر بار تا دم مرگ رفتم
گفتم :یعنی هیچ راهی برای رسیدن به اون دفینه نداریم
دعانویس با دست سبیل بلندش را مرتب کرد و گفت :سیاهی ،خیال و سفیدی دخان از سیاهی است و در مقابلش نور است نور عالم طبیعت با تاریکی در آمیخته و به همین دلیل وجود و ظهورش ضعیف است و به علت ضعفش به گهواره مکان و مراقب زمان وابسته است
منکه از این حرفها چیزی دستگیرم نشد
-خب این یعنی چی ؟
-یعنی استعاذه بالنور من الدخان باید یه ملک را تسخیر کنم
-ملک؟
ملک از جنس نوره و با دخان تضاد جوهری دارد تسخیر ملک کار هرکسی نیست شرایط خاصی می خواد تا حالا اینکارو نکردم
یه چیزی بهم می گفت یه مشکلی وجود داره انگار داره دست دست می کنه تا منصرف بشیم
طالع ورچین رو به من کرد و گفت :ببین پسر جون ریسک کار خیلی بالاست اگه نتونم ملک را راضی کنم با نورش ذوبمان می کندتسخیر ملک هم به زمان و هم به مکان مساعد نیاز دارد که همان گهواره مکان و مراقب زمان است حالا شما به من بگید با این وضعیت حاضرید ادامه بدیم
به بابک نگاه کردم حالا که تا اینجا اومدم نمی تونستم ولش کنم مگرنه تا آخر عمر حسرت خواهم خورد بابک هم با من موافق بود
-اولین کار پیدا کردن زمان و مکان مناسبه ۲۱ام همین ماه به نام سقاطیس است برای مکانش بگردید یک جای سکت و آرام اطراف شهر ترجیحا بیابون باشه
بقیش هم با من
* * * *
-بابک مگه قرار نبود سه نفری بیاییم اینهمه آدم اینجا چیکار می کنه ؟
با تعجب آدم های اطراف را ورانداز می کردم نزدیک بیست نفر بودند با سن ها و تیپ های مختلف هر کس با بغل دستیش گرم گرفته بود فقط من و بابک غریبه به نظر می رسیدیم محوطه پشت تپه بسیار تاریک بود به سختی حاجی را پیدا کردم
-حاجی اینهمه آدم اینجا چکار می کنه بدبختمون کردی که
-نگران نباشین اینا چیزی از دفینه نمی دونند بهتون گفتم که تسخیر ملک کار هر کسی نیست این افراد جزو گروه منند به من کمک می کنند تا بتونم کارم را انجام بدم
می خواستم چیزی بگم که دعانویس با چشمک بهم فهماند اوضاع در کنترله ولی نمی تونستم دلشوره و اضطرابم را مخفی کنم بابک چیزی نمی گفت ولی از چشماش معلوم بود اون هم خیالش راحت نیست
طالع ورچین کیسه سفیدی از داخل سواری طوسی بیرون آورد دست کرد داخل کیسه و با گرد سیاه رنگی دایره ای به شعاع ۳متر روی زمین رسم کرد
بعد از همه افراد خواست تا به صورت دایره وار اطراف میدانک را پر کنند خودش هم وسط دایره نشست
همه محوطه یک مرتبه به سکوت فرو رفت به جز صدای ممتد بوق و آمد وشد ماشین ها در بزرگراه صدایی شنیده نمی شد ولی اگر دقیق می شدیم می تونستیم صدای ورد های زیرلبی طالع ورچین را بشنویم صدایی که انگار به جای گوش از طریق پوست احساس می شد
نمی دانستم چه اتفاقی داره می افتد هوای اطراف تاریکتر و سردتر می شد به سختی می تونستم طالع ورچین را ببینم در همین حال دعانویس توسط نیرویی نامرئی به بیرون از دایره پرتاب شد
چند نفر از افراد بلند شدند که فرار کنند ولی طالع ورچین با خشم فریاد زد : بتمرگید سرجاتون هر کسی از اینجا بره جونش پای خودشه
همه این حرفا رو جدی گرفتند و سرجای خود نشستند از محیط دایروی دود سفیدی بلند می شد هر لحظه دود متراکم تر و به شکل مه سفید رنگی به طول ۴متر در آمد ولی حتی یک بند انگشت هم از خطوط دایره تجاوز نمی کرد
طالع ورچین با عجله سراغ سواری طوسی رنگش رفت و با یک کتاب برگشت با صدای بلند لغت های عجیبی را تکرار می کرد به عربی شبیه بود ولی عربی نبود
قلبم داشت قفسه سینه را پاره می کرد هیچ چیز منطقی وجود نداشت ولی اگر یک توهم بود به طرز مرگباری واقعی و قابل لمس می نمود
اولش خطای دید گرفتم ولی مه داشت کوچکتر می شد و تجسم پیدا می کرد می شد اندامی را دید که در حال شکل گرفتن بود اندامی درخشان که کل محوطه را روشن کرده بود اگه تا حالا ورقه آلومینیوم خالص را آتش زده باشید نور خیره کننده اش در یک لمحه باعث اذیت چشمانتان می شود ولی این نور به همان رنگ و جلوه ولی بدون اذیت و لطیف به سختی می توان توضیح داد لطافتی خطرناک و هشدار دهنده
حالا به وضوح می توانستم موجودی ۲متری و پرجلوه را مشاهده کنم ولی فقط اندامش مشخص بود و جزئیاتی از صورتش را نمی شد تشخیص داد
طالع ورچین جلوتر رفت و گفت :ای ملک جبار ای سقاطیس توانا آیا بندگان غافل را راهنما خواهی کرد
صدایی قدرتمند به صلابت برخورد رود خروشان به صخره های سترگ از پیکر نورانی بیرون آمد
-چرا خلوت مرا بهم زده اید و توجه مرا از عالم ناسوت غافل کرده اید خودت را معرفی کن
-من بنده ای حقیر از بندگان او هستم از تو می خواهم که مرا یاری کنی به من کمک کن تا یک دخانی قدرتمند را از سر راه بردارم
-ملایک در عوالم پایین به ندرت دخالت می کنند تا ذوبتان نکردم زنجیر را رها کن تا کنون هزار سال است که جز انبیا کسی جرات احضار مرا به خود نداده است
سایه ای تیره بر صورت طالع ورچین نشست می شد ترس و نگرانی فراوان را در او دید ولی سعی کرد خودش را در مقابل آن موجود نبازد
-ای سقاطیس توانا ما در مقابل کمک شما هر آنچه فرمان دهید انجام خواهیم داد
پیکره تکانی خورد مثل اینکه داشت به صورت تک تک افراد نگاه می کرد نمی شد تشخیص داد که صورتش کجاست ولی احساس کردم لحظات بیشتری را روی من توقف کرد
-آیا براستی همه شما هر آنچه بگویم انجام خواهید داد ؟
افراد حاضر یک صدا انگار که قبلا تمرین کرده باشند جواب دادند :هر امری که فرمان دهید ای ملک توانا
-برایم سجده کنید اگر ایمانتان به پایداری اعتقادتان باشد برایم سجده می کنید
طالع ورچین گفت :همه برای ملک سجده کنید سجده برای ملک سجده برای اوست
طالع ورچین به سجده رفت و بقیه که کمی گیج شده بودند به پیروی از او به سجده رفتند
احساس بدی داشتم یه چیزی سر جای خودش نبود بابک می خواست به سجده برود که دستش را گرفتم
-بابک ؛من احساس بدی دارم اصلا اون کیه که همه باید براش سجده کنند
بابک گفت :مهم نیست اون کیه برای رسیدن به اون دفینه مجبوریم براش سجده کنیم
-گور بابای اون دفینه اصلا خر ما از کرگی دم نداشت من دیگه اینجا نمی مونم
درحالیکه بابک داشت به سجده می رفت موقعیت را مناسب دیدم و عقب عقب از جمع دور می شدم اما نیرویی قدرتمند بدنم را قفل کرد
-چرا نفر ۲۱ ام اطاعت نمی کند
طالع ورچین سر از سجده بلند کرد و با صورتی سرخ و خشمگین به سراغم آمد
پسره احمق نافرمانی نکن سجده بکن تا ملک همه ما را نابود نکرده
دیگه مطمئن شدم که یه کاسه زیر نیم کاسه است
-قرار ما این نبود رمال فریبکار تو اینجا نیامدی واسه اینکه به ما کمک کنی درسته؟
لبخند زشتی بر لب طالع ورچین نشست
-می دانستم که تو از اول وصله ناجور می شی حالا اگه جونتو دوست داری سجده کن
پیکر سفید از شکل افتاد و دوباره به حالت مه مانند در آمد ولی اینبار رنگ سیاهی به خود گرفت تاریک تر از شب با بویی مسموم که به سرعت در محیط پخش می شد مه داشت از دایره بیرون می آمد
-نفر ۲۱ام قربانی ۲۱ام برای خدایتان قربانی کنید تشنگی دائمی اش را قدری فرو نشانید
طالع ورچین به سختی دستم را گرفت سعی کردم خودم را آزاد کنم ولی بی فایده بود
-متاسفم پسرجون تقصیر من نیست مجبورم سریع تموم میشه
نمی توانستم تکون بخورم انگار یک نفر تارهای حنجره ام را در آورده بود بدون هیچ حرکتی بدون هیچ صدایی مثل یک لاشه ی قربانی در مقابل یک خدای دروغین
(((((و مردانی از بشر به مردانی از جن پناه می بردند و بر گمراهی و طغیان آنها می افزودند
روزی که خداوند همه آنها را محشور می کند سپس به ملایک می گوید آیا اینها شما را پرستش می کردند ؟ملایک می گویند منزهی تو از اینکه همتا داشته باشی تنها تو سرپرست مایی نه آنها .آنها ما را پرستش نمی کردند بلکه جن را پرستش می نمودند و اکثرشان به آنها ایمان داشتند
و هیچ یک از ما فرشتگان نیست جز آنکه مقام معلومی دارد و ما همه برای عبادت و اطاعت پروردگار به صف ایستاده ایم))))))
مصحف شریف

همچنین بخوانید:   تجربه ماورا - الهامات (نوشته mina gh)

پایان

مقالات مرتبط

admin
admin
درباره ردای سیاه (ادمین): تمرین کننده و نشر دهنده علوم روحی و روانشناسی (بیشتر)
اشتراک
اطلاع از
guest

2 دیدگاه ها
قدیمی ترین
جدیدترین
Inline Feedbacks
View all comments
Darksoul
مهمان
Darksoul
6 سال قبل

خیلی جالب بود همچنین آموزنده

soheila
مهمان
soheila
4 سال قبل

آخرش چرا اینطور تموم شد. راوی که داستان را تعریف میکنه کشته میشه. یعنی در واقع قربانی میشه. پس چطور داستان را بعدا تعریف میکنه. داستان جالب بود ولی انتهای آن بی معنی تمام شد.

رفتن به نوار ابزار