– به به .. چشمم روشن .. چقدر شبیه پدربزرگتی مرد جوان !!
مردی چاق و قد کوتاه با یک چشم ناقص و دندان هایی زرد و ناخن هایی بلند با ظاهری شلخته و کثیف !!
– تو منو از کجا میشناسی ؟
– مگه میشه کسی نوه ی شکنجه گر بزرگ رو نشناسه ؟ بیا جلو که باهات کار دارم .
با اکراه دنبالش رفتم و با نا امیدی از جوان زندانی خداحافظی کردم . دیگر آن حس را نسبت به پدرم نداشتم و می دانستم که قصد آسیب زدن به من را ندارد . به درب چوبی انتهای راهرو که رسیدیم با یک اشاره ی پیرمرد ، درب باز شد ! وارد اتاق که شدیم بوی تعفن شدیدی به مشام می رسید !! آن قدر که مجبور شدم دماغم را بگیرم .
– این بچه بازیا رو در نیار .. چهار تا انگشت و چشم که دیگه بویی نداره !!
این را که گفت نزدیک بود بالا بیارم .
– اوه راستی ! یادم رفت بهت بگم . به من میگن جان ، جان بی کله .. البته مزخرف میگن من یکی از باهوش ترین دانش آموزای مدرسه ی جادوگر ها بودم . بیا بریم تا توی مدرسه ثبت نامت کنم .
– مدرسه ؟؟ من خودم مدرسه میرم . الانم بابام میاد دنبالم که بریم ..
– بابات ؟ الکس رنجر رو میگی ؟ اون که خودش تا بیست و پنج سالگی پیش خودم بود . خیلی پسر شیطون و کنجکاوی بود . ولی تو اینطور به نظر نمی رسی ..! تازه . بابات خودش تو رو فرستاده اینجا . عجله کن که کار داریم .
ناگهان با یک اشاره ، کمدی را باز کرد.
– برو تو .
– چی ؟ برم تو کمد ؟ مگه دیوونه شدم ؟
ناگهان دستم را گرفت و مرا به سمت کمد پرتاب کرد . چشمانم را بستم و منتظر برخورد بودم . چشمانم را که باز کردم سر از یک مغازه در آوردم . مغازه ای بزرگ با ظاهری عجیب ! چندی بعد جان هم پیدایش شد .
– واقعا باور نکردنیه !! اون کمد …
– یه دروازس . بین دنیای انسان ها و جادوگران . هرکسی نمیتونه وارد و خارج شه . مگه کسی که جادو توی خونش باشه . حالا تو هم نمی تونی خارج شی . تا زمانی که عهدنامه سفارت جادو رو امضا نکنی .
– سفارت جادو ؟
– بعدا برات توضیح میدم .
از مغازه خارج شدیم . در راه موجوداتی عجیب و غریب مثل ، نصف انسان نصف اسب ها ، کوتوله ها ، انسان های نقابدار ، راهبه ها و …. را می دیدم که در بازاری شلوغ حرکت می کردند .
از شهر دور شدیم . بعد از گذر از یک پل ، وارد جنگلی سرسبز شدیم . جنگلی که برگ درختانش به وضوح حرکت میکردند و چشم های درختان از دور پیدا بود !!! من خود می شنیدم که به من سلام می کردند و خوش آمد می گفتند . آنقدر هیجان داشتم که چیزی از جان نپرسیدم .
– رسیدیم ..
جلوی دربی بزرگ و آهنی با دو نگهبان کوتوله کنار درب ، ایستادیم . روی در این جمله حک شده بود :
– سفارت جادو و مهارت های ماورایی .
بعد از صحبت کردن جان با کوتوله ها درب باز شد و وارد شدیم …..
یاد یه چیزی افتادم که خیلی شبیهِ..Harry potter😀