درود.
با استقبال خوب شما از داستان قبل تصمیم گرفتم یک داستان دیگه و جذاب تر از داستان قبلی قرار بدم . امیدوارم این رو هم دوست داشته باشید. توجه کنید که این داستان ها اولین باره که در فضای مجازی منتشر میشه و شما جزء اولین خوانندگان هستید لذا کپی برداری در صورت ذکر منبع ( نام سایت ) و ذکر نام نویسنده (محمد مرادی) ایرادی ندارد .
.
.
.
آن تابستان قرار بود به خانه قدیمی پدربزرگم برویم و وسایل قابل استفاده را جمع کنیم چون می خواستند خانه را تخریب کنند. پدربزرگم سال ها پیش مرده بود ( به قتل رسیده بود )
و مادر بزرگم هم یکسال بعد از تولد پدرم از دنیا رفته بود . پدربزرگ ، یک مرد فوق العاده با نظم ، خشن و بی احساس بود . اکثر افراد نظامی آن موقع همینگونه بودند . پدرم از همان بچگی نظم را یاد گرفت و برایم تعریف می کرد که صبح ها راس ساعت شش بیدار و شب ها ساعت نه می خوابید . هر روز می بایست ورزش میکرد و اکثر روز ها که تنها بود خودش غذا می پخت و کار های خانه را انجام می داد .
پس از طی کردن مسافتی نسبتا طولانی به خانه رسیدیم . از دور شبیه به قصری متروکه و خانه ی اشباح بود !!
– ممد ! بپر درو باز کن بابا .
– باشه .
با کلی زور و زحمت درب آهنی و بزرگ خانه را باز کردم . صدای قژقژ اش را اصلا دوست نداشتم ، مو بر تنم سیخ می شد . وارد شدیم .
یک ویلای بزرگ با درختانی بلند و خشکیده و ظاهری به شدت چندش آور . برخی از پنجره ها شکسته و دیوار ها ترک خورده بود . یک ماشین یا بهتر است بگویم آهن قراضه هم گوشه ی حیاط بود . نکته جالب اینجا بود که روی دیوار های خانه ، مثل زندان ها حصار کشیده و پشت پنجره ها میله جوش داده بودند . جلوی درب ورودی خانه با تار عنکبوت پوشیده شده بود . به سختی وارد شدیم . باورم نمیشد !! مثل یک قصر بزرگ بود . یک سالن بسیار بزرگ و دو راه پله به طبقه بالا . سمت راست و چپ سالن هم دو درب بزرگ بود . یک کتابخانه بزرگ هم روبه روی در بود . خیلی کنجکاو بودم تمام خانه را ببینم . سریع طبقه بالا دویدم .
– کجا میری ؟
– هیچی .. فقط .. می خوام ببینم اینجا چه شکلیه .
– فقط حواست باشه به چیزی دست نزنی . سریع هم برگرد .
– باشه .
طبقه بالا اما اینگونه نبود . با فاصله یک متر یک درب فلزی در کنار دربی دیگر وجود داشت. دقیقا مثل درب های زندان!! یکیشان را باز کردم . از شدت بوی گند داشتم خفه می شدم . درو دیوار خونی بود و در کمال ناباوری یک کله اسکلت روی زمین افتاده بود !!! با پا تکانش دادم . ناگهان چیزی به سرعت از درونش بیرون آمد ! سریع عقب رفتم . یک موش بود ! از اتاق بیرون آمدم. روی دیوار راهرو تابلو هایی با عکس هایی از اسلحه ها و فرماندگان جنگی آویزان بود. در انتهای راهرو یک درب بزرگ چوبی بود . جلو رفتم و در را باز کردم . بر خلاف اتاق قبل آنجا بهتر بود . کمد های زیادی در اتاق بود و یک میز بزرگ هم در مرکز اتاق وجود داشت . برخلاف قولی که به پدرم داده بودم یکی از کمد ها را باز کردم . در کمال نا باوری انواع چاقو از کوچک تا بزرگ ، انبر دست های عجیب ، و دستکش های فلزی در آن وجود داشت !!! چیز هایی که فقط در فیلم ها دیده بودم!! کمی ترسیدم . حس کردم آنجا یک اتاق شکنجه بود . کمد دیگری را باز کردم . خدای من !! شیشه ای پر از انگشت بریده شده !!!!!
.
.
.
اگه دوست داشتید لایک و نظر فراموش نشه .
نویسنده: محمد
منکه باز نوشته هامو پاره کردم
درود. من تا الان هیچ کدوم از نوشته هامو پاره نکردم . نمیدونم چرا ولی هرچیزی که بار اول به ذهنم میرسه می نویسم . لازم نیست همه نوشته ها ایده های خودتون باشه می تونید از داستان ها و یا فیلم هایی که دیدید الهام بگیرید . اصلا فصل دوم داستان گوی اسرار آمیز رو بنویسید . هر چقدر که تونستید ادامه بدید و بعد نتیجش رو بگید . حتی یک کلمه رو هم حذف نکنید و همان بار اول دیگر تغییرش ندهید ( البته اشتباهات در جمله بندی یا غلط املائی را تصحیح کنید) ممنونم که وقت گذاشتید… بیشتر »
این داستانم نوشته ی خودتونه؟
ممنونم از پیشنهاد خوبتون،نمیدونم میتونم یانه ولی امتحان میکنم،من تجارب شخصی و دلنوشته هامو مینوشتم،و برااینکه خونده نشن،باز همه رو پاره کردم
عالی بود.بقیشم بذار لطفا
داستانتونو از اول دوباره خوندم،فکر میکنم نمیتونم،نمیتونم ذهنی چیزیرو خلق کنم
یه دل نوشته: وقتی میخواهم بنویسم فکر میکنم نوشتن میتواند سخت ترین کار باشد. از چه باید بنویسم؟از که؟برای کدام چشم؟برای کدام گوش؟کدام خاطره؟چشمهایم چه دیده اند؟چه شنیده ام؟دنیایم چقدر کوچک است. واژه ها کجا هستند؟کدام عالم؟کدام خیال؟از شادی ها بنویسم یا از غم ها؟یا هردو راآمیخته و دنیایی بسازم به وسعت رؤیاهایم؟زندگی چیست؟زنده بودن به چیست؟نمیدانم شب که میخوابم میمیرم یا صبح که بیدار میشوم؟نمیدانم کدام را باور کنم،کابوس های شبانه یا رنج های بیداری؟!جهانی در خواب یا خانه ای در بیداری؟رهایی و رفتن و شدن یا ماندن و اندیشیدن؟فکر میکنم سکوت و تاریکی چقدر شبیه هم هستند. وقتی… بیشتر »
الان ادمین میگه جمع کنید انجمن ادبی راه انداختین
درود. این چه سوالیه خوب معلمومه که خودم نوشتم !!! من که نمیام دزدی ادبی کنم و زیرش بنویسم نویسنده محمد !! و درباره نوشتن ، واقعا درک حالت شما برام خیلی سخته یعنی واقعا نمی تونید یک جمله از خودتون بنویسید ؟ دلنوشته هایتان که این را نشان نمی دهد . نمی دانم در چه سنی هستید ولی اگر نوجوانید نگران نباشید با تمرین حل می شود و اگر بزرگ تر هستید راحت تر است . تنها یک ایده ی جالب کافیست تا داستانتان شکل گیرد . مثلا درباره خانه ای در جنگلی دور افتاده بنویسید یا مثلا در… بیشتر »
معذرت میخوام،منظور بدی نداشتم،به اون قسمتش توجه نکردم. نعمت بزرگیه که میتونید به علایقتون فکر کنید و بهشون برسید. خیلی خوبه. و خوبه که درباره ی نوشتن میتونم باهاتون صحبت کنم. درباره ی داستانتون ،برام سؤاله که مگه اتاق شکنجه تو خونه ی خود شکنجه گر میشه؟و پدرتونم در داستان، خانوادشو میبره به همچین خونه ای! ! دل نوشته و تجارب چیزایی هستن که واقعا حسشون کردم. براهمین میتونم راحت بنویسمش. به نوشتن خیلی علاقه دارم،ولی واقعا برام سخته،دست خودم نیس،کلی سؤال میاد به ذهنم. مثلا همین جنگل،من تا حالا داخل یه جنگل نبودم،فکر میکنم باید تنهایی برمو حسش کنم… بیشتر »
این چند روزو همش به فکر نوشتنم،اینکه هرچی باشه فقط بنویسم. به فکر جنگلم. اینکه چطوریه؟و چطوری جذابتر میشه؟مثل همه ی داستانها باید یه خرس حمله کنه؟یا از پشت درختها جن نگاهت کنه و یهو بگیره خفتت کنه ححححح یا جادوگره بیادو سیب زهرالود بده. یاد جنگل فیلم ارباب حلقه ها افتادم.
تااینکه شما کمکم کردی این داستان کوتاه رو حتی اگه چرت و پرته بنویسمش.
اگه ادمین داستانمو ثبت کرد،لطفا بخونش و حتما نظرتو بگو. چون شما باعث شدی بنویسمش،و از شما ممنونم. هرچند شاید اولی و آخری باشه.
بعد از نوشتنش داشتم فکر میکردم ناخواسته درباره ی دغدغه ی ذهنی خودم نوشتمش. اینم جالب بود.
سلام،عالی هست کتاب داستاناتونو هم نوشتید؟؟
اسمش؟
کاش انیمیشن درست کنید یه فیلم
درود.
ممنونم که مطالعه کردید . سعی میکنم از این به بعد بیشتر بنویسم .